سرخط خبرها

۷ سال، نامم ۷۷۰۱ بود

  • کد خبر: ۷۸۳۸۰
  • ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۸
۷ سال، نامم ۷۷۰۱ بود
روایت روز‌های سخت اسارت از زبان «محمد فکری» آزاده و جانباز محله پروین اعتصامی: «طولی نکشید که از بسته شدن دستانم توسط یک سرباز عراقی با سیم خاردار بیدار شدم. او آن‌قدر محکم بست که همان ابتدا سیم خاردار به استخوانم رسید و خون از دستم جاری شد.»

سعید جلائیان | شهرآرانیوز؛ از صدای تیر خلاصی که عراقی‌ها ناجوانمردانه بر سر دوستان و هم‌رزمانش شلیک می‌کردند، بیدار شد و به‌سختی چشمانش را باز کرد. هر طور که بود از جایش بلند شد و ایستاد. نمی‌دانست دلیل ایستادنش میل به زنده ماندن بود تا بگوید من زنده هستم یا تلاش داشت انتقام دوستانش را بگیرد، هر چه که بود پاهایش توان نگهداشتن او را نداشتند و دوباره بر زمین افتاد و از هوش رفت.

شدت دردی که در دستانش احساس می‌کرد او را به هوش آورد. این درد از فشار سیم‌های خارداری بود که بعثی‌ها دستانش را با آن بسته بودند و میخ‌های کوچک روی سیم در دستانش فرو می‌رفت. درد به حدی بود که حضور ترکش درون گردنش را حس نمی‌کرد. تعداد اسرا زیاد بود و جایی برای محمد نبود. یکی از سربازان عراقی او را به بالای برجک تانک برد و ۲ دستش را از بین لوله تانک رد کرد و او آویزان شد، این بار با دیدن دوستان هم‌رزمش که با بدن‌های تاول زده از سلاح شیمیایی روی زمین افتاده بودند درد دستش را هم از یاد برد. چشمان اشک‌بارش به اطراف می‌چرخید و زیر لب اسم دوستانش را صدا می‌زد. محمد چشمانش را بست و دیگر چیزی نفهمید.

۷ سال، نامم ۷۷۰۱ بود

۷ سال، نامم ۷۷۰۱ بود

۷ سال، نامم ۷۷۰۱ بود

بعد از برنده‌شدن در یک رقابت، آرپی‌جی زن شدم

محمد فکری اسفند سال ۶۲ برای شرکت در عملیات خیبر همراه با ۲۹ رزمنده دیگر در دل شب با قایق وارد هورالعظیم شدند. به خاک دشمن که رسیدند رزمنده‌ها به سمت شهر القرنه پیش رفتند، اما با وجود انبوه تانک و خودرو‌های زرهی دشمن مجبور به بازگشت شدند. در این مدت قایق‌های کوچک و بزرگ هزاران رزمنده دیگر را به اینجا رسانده بودند. قایق‌هایی که یکی پس از دیگری با برخورد خمپاره‌ها منهدم و غرق می‌شدند. تازه ۳ ماه بود که از محله پروین اعتصامی به جبهه آمده است.

او ۲ سال تمام برای رسیدن به اینجا تلاش کرده بود. پدر که ۹ فرزند داشت به محمد که دومین فرزند خانواده بود اجازه آمدن به جبهه را نمی‌داد، چون خودش قصد حضور در این جهاد را داشت. اشتیاق «محمد فکری» به میدان جنگ باعث شد حتی ۲ بار با اتوبوس به شهر‌های اهواز و شادگان برود، اما به دلیل نداشتن مجوز برای حضور در جبهه او را بازگردانند. ۲ سال سعی و تلاشش نتیجه نداد. فقط می‌توانست به عنوان سرباز یا بسیجی به جبهه برود. بالأخره با مشورت یکی از دوستانش با تغییر سال شناسنامه‌اش از ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ به عنوان سرباز آماده به خدمت ثبت‌نام کرد و راهی دوره‌های آموزشی شد.

برای آموزش ابتدا به شهرستان تربت جام و سپس به ایلام غرب رفت. پس از تقسیم‌بندی او به گردان رعد تیپ ۲۲ لشکر امام رضا (ع) پیوست. در هفته‌های اول کمک آرپی جی زن شد. یکی از فرماندهان در محمد استعداد و توانایی استفاده از آرپی جی را می‌بیند و به او پیشنهاد شرکت در یک رقابت با رزمنده‌ها را می‌دهد. نوجوان محله پروین اعتصامی با خودنمایی در اولین شلیکش با آرپی جی و هدف قراردادن یک نشان از فاصله ۳۰۰ متری خود یک آرپی جی زن می‌شود.

راهی جز بازگشت نداشتیم

اسفند ۱۳۶۲ رزمندگان کشورمان در منطقه هورالعظیم با هدف تصرف جاده ۲ شهر بصره و العماره عملیات گسترده‌ای را آغاز کردند. اگرچه رزمنده‌های کشورمان در نهایت نتوانستند به هدف اصلی خود برسند، اما موفق شدند منطقه هور را به وسعت حدود هزار کیلومتر مربع به همراه جزایر مجنون شمالی و جنوبی آزاد کنند.
محمد ۲ مدال جانبازی و اسارت را هم‌زمان از این عملیات به یادگار بر سینه دارد.

او آستین لباسش را بالا می‌زند و دستی بر جراحت روی دستش که از سیم‌های خاردار در لحظات اول اسارت تا استخوان دستش فرو رفته بود می‌کشد و می‌گوید: «۳ ماه از حضورم در جبهه گذشته بود که در عملیات خیبر شرکت کردم. من به همراه رضا پروانه فرمانده گردان، محمد نورمحمدی کمک آرپی جی زنم و ۲۷ رزمنده دیگر با قایق وارد هورالعظیم شدیم و از مسیری که غواصان پیش‌تر علامت‌گذاری کرده بودند با راهنمای محلی گذشتیم. وقتی به خشکی رسیدیم ابتدا از یک دژ و پاسگاه مرزی که توسط غواصان پاک‌سازی شده بود عبور کردیم و به سمت شهر القرنه عراق رفتیم. وقتی به شهر رسیدیم سربازی ندیدیم، اما از داخل منازل مسکونی زن‌های عراقی به سمت ما شروع به تیراندازی کردند که منجر به شهادت تعدادی از رزمنده‌ها شد. ما دشمن را نمی‌دیدیم، اما از هر طرف به ما تیراندازی می‌شد. در نهایت برای اولین‌بار یک گلوله آرپی جی برای شلیک به دشمن آماده کردم و به سمت یکی از منازل شلیک کردم. پس از شلیک من تا حدودی تیراندازی از داخل منازل کاسته شد، اما هنوز دستانم را پایین نیاورده بودم که دیدیم از روی پل این شهر یک تانک به همراه یک نفربر به سمت ما می‌آید.

بلافاصله چرخ‌های تانک را هدف گرفتم و به سمتش شلیک کردم. تانک متوقف شد و راه را مسدود کرد، اما دیدم لوله توپش برای هدف قرار دادن ما به حرکت افتاد. این بار یک گلوله در آرپی جی قرار دادم و به سمت برجک تانک شلیک کردم. خوشبختانه گلوله من اتفاقی وارد لوله توپ تانک شد و پس از آن انفجار شدیدی رخ داد که باعث جدا شدن برجک تانک و انهدام نفربر مجاورش شد. خوشحالی من این‌بار هم طولی نکشید، چون پشت آن‌ها ده‌ها خودروی زرهی و صد‌ها نیروی عراقی قرار داشتند. یکی از تانک‌ها راه را با پایین انداختن نفربر و تانکی که منهدم کرده بودیم باز کرد. برای هر کدام از ما چند تانک وجود داشت و ما هیچ راهی به جز بازگشت ۲۵ کیلومتر مسیری که تا این شهر پیشروی کرده بودیم نداشتیم. به سرعت به محل قایق‌ها بازگشتیم.»

فصل اسارت

آن‌ها به مکانی که از قایق پیاده شده بودند باز می‌گردند. آب پر بود از تکه‌های شکسته قایق‌هایی که در این آتش سنگین از بین رفته و هیچ راه بازگشتی به عقب باقی نمانده بود. رزمنده‌های کشورمان ساعت‌ها با شجاعت تمام مقاومت کردند، اما پس از تحمل تلفات شدید راهی به جز تحمل اسارت برای آن‌ها نماند. آزاده دفاع مقدس درباره نحوه اسارتش می‌گوید: «لحظات بسیار سختی را پشت سر می‌گذاشتیم. زیر آتش شدید دشمن بودیم.

تمام قایق‌های ما غرق شده بود و بچه‌ها زخمی، شهید و تانک‌ها و سربازان دشمن هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. رضا پروانه فرمانده گردان ما که ساکن میدان ۱۵ خرداد بود و کمک آرپی‌جی زنی که همراهم بود در مقابل چشمانم به شهادت رسیدند. خمپاره‌ای در آب منفجر و ترکشی به گلویم اصابت کرد. خونم را با چفیه و یک باند بند آوردم، اما همان جا بیهوش شدم. نمی‌دانم چقدر بیهوش بودم، اما از صدای عراقی‌ها و شلیک تیر خلاص به سر رزمنده‌های زخمی و شهید ناخودآگاه چشمانم را باز کردم. سربازی که تیر خلاص می‌زد به سمتم می‌آمد و تنها چند قدم با من فاصله داشت که به‌طور غیرارادی از جایم بلند شدم و ایستادم تا آن‌ها من را ببینند. اطراف را که نگاه کردم زمین پر بود از رزمنده‌های شهید که بدن‌هایشان تاول زده بود. پاهایم از دیدن این وضعیت سست شد و افتادم. طولی نکشید که از بسته شدن دستانم توسط یک سرباز عراقی با سیم خاردار بیدار شدم. او آن‌قدر محکم بست که همان ابتدا سیم خاردار به استخوانم رسید و خون از دستم جاری شد. او من را به بالای برجک تانک برد و دستانم را به دور لوله توپش انداخت. دیدن رزمنده‌ها در آن شرایط باعث شد به تنها چیزی که فکر نکنم درد باشد. هر گوشه را نگاه می‌کردم نوجوانان هم‌سن خودم را می‌دیدم. در طول مسیر به شهر القرنه مدام از خدا می‌پرسیدم چرا من شهید نشدم؟»

پزشک دو رگه عراقی به دادم رسید

همان ابتدا یک هفته در شهر القرنه نگهشان می‌دارند و در این مدت تعدادی از مجروحان شهید می‌شوند. محمد با اشاره به روز‌های نخست اسارتش ادامه می‌دهد: «پس از رسیدن به شهر القرنه من را از برجک تانک پایین انداختند. آنجا کمی آب برای ما آوردند، اما هر چه سعی کردم نتوانستم بنوشم. با ترکشی که به گلویم خورده بود آب از دهانم وارد و از بینی خارج می‌شد. درد شدیدی داشتم و تنها به خیس کردن لب‌هایم اکتفا کردم و همراه با اسرای دیگر وارد یک سوله شدم که تنها راه ورود هوا به آن یک سوراخ کوچک روی سقفش بود. یک هفته در آنجا بودیم. تنها مقداری آب با تانکر و غذا می‌آوردند که نمی‌توانستم بخورم. در این مدت به شدت ضعیف شده بودم و خودم را برای شهادت آماده کرده بودم تا اینکه در‌های سوله باز و ما را بیرون آوردند.

عراقی‌ها برای بردن من و دیگر مجروحان آمدند و از پا ما را بیرون کشیدند. آنجا بود که دیدم در هر گوشه از سوله یک رزمنده شهید شده است. فکر می‌کنم حدود ۳۰ نفر از رزمنده‌ها در طول این یک هفته به دلیل جراحت و کمبود هوا مظلومانه در آنجا به شهادت رسیده بودند. سربازان عراقی من و تعدادی از مجروحان را بیرون کشیدند و با اتوبوس به یک بیمارستان نظامی در شهر بصره بردند. تمام مجروحان ایرانی را روی زمین در یک سالن قرار داده بودند و آنجا یک دکتر عراقی به همراه مترجمش راه می‌رفت و با یک انبر بدون اینکه از داروی بیهوشی یا بی‌حسی استفاده کند تیر و ترکش‌های مجروحان را بیرون می‌آورد. یکی از مجروحان که درست مانند من ترکش به گردنش اصابت کرده بود، موقع بیرون‌کشیدن ترکش به شهادت رسید.

درست در همین لحظه بود که یک دکتر دیگر همراه با مترجم وارد شد. او به سمتم آمد و با یک لهجه غلیظ عربی به فارسی آرام گفت به آن دکتر بگویم که درمان شده‌ام و حالم خوب است. او از من خواست شب را در کنار پنجره بخوابم تا به سراغم بیایند. حدود ساعت ۲۳ بود که از ریختن چند قطره آب به روی صورتم متوجه دکتر شدم که همراه با یک سرباز عراقی بیرون از پنجره ایستاده بود. با کمک آن‌ها از پنجره بیرون رفتم، مرا به درمانگاه بردند در حالی که دکتر به من داروی بیهوشی تزریق می‌کرد گفت مادرش ایرانی است و چند سالی را در ایران زندگی کرده است...، در همین جای حرف‌های او دیگر چیزی متوجه نشدم. صبح که به هوش آمدم متوجه شدم گردنم بخیه خورده و ۲ سرم به من وصل است.»

سنگدلی عراقی‌ها حد و مرزی نداشت

محمد ۵ روز در بیمارستان شهر بصره می‌ماند، آنجا تازه متوجه می‌شود آن پزشک او را به بیمارستان منتقل کرده. محمد همراه با دیگر مجروحان به اردوگاه موصل ۲ که بیشتر اسرای عملیات خیبر در آن نگهداری می‌شدند منتقل می‌شود. جانباز دفاع مقدس درباره اسارتش در این اردوگاه می‌گوید: «در بیمارستان توانستم قدرتم را تا حدود زیادی به دست بیاورم و زخم‌هایم تا حدی بهبود پیدا کردند. در بدو ورود به این اردوگاه سربازان عراقی از در اتوبوس تا در آسایشگاه به صف مقابل یکدیگر ایستاده بودند.

بی‌خبر از همه جا، فکر کردم برای نگهبانی آمده‌اند تا اینکه از اتوبوس پیاده شدیم تا جلوی در آسایشگاه ناجوانمردانه شروع به زدن ما کردند. وضعیت اردوگاه بسیار بد بود. حتی فضای بسیار کمی برای خوابیدن داشتیم. می‌توانم سنگدلی آن‌ها را این‌طور برایتان بگویم؛ ۳ روز از اسارتم در این اردوگاه گذشته بود که با یک پاسدار مجروح اهل استان مازندران دوست شدم. نیمی از پوست و استخوان پای چپش جدا شده بود و کسی هم نبود او را درمان کند. تنها گاهی پایش را شست‌وشو می‌کردند تا اینکه یک بار وقتی از درد به خود می‌پیچید یک سرباز عراقی لگد محکمی به پای زخمی او زد که منجر به جدا شدن آن بخش جدا شده پا شد.»

خاطره‌اش دلخراش است، ابرو‌های در هم فرو رفته مرا می‌بیند نگاهم می‌کند و با لبخند تلخی که بر لب دارد ادامه می‌دهد: «این‌ها قسمت‌های خوبش است که می‌گویم. بدهایش را سانسور می‌کنم.» صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: «در موصل شاهد شهادت بسیاری از رزمنده‌ها بودم که بدترین آن مربوط به یک راننده آمبولانس بود. او دچار موج‌گرفتگی شدید شده بود. عراقی‌ها یک روز به شدت در آسایشگاه کتکش زدند. او در حالی که از دست آن‌ها فرار می‌کرد...»

دیگر صدای محمدآقا را نشنیدم. سرش پایین بود و بغضش را فروخورد، لیوان آبی به او تعارف کردم و جعبه دستمال را کنارش گذاشتم. سکوت تلخی که اتاق را فراگرفته بود سبب شد تا خودم را سرزنش کنم که چرا از او خواستم خاطرات تلخش را شخم بزند. خودم را جمع و جور کردم. چشمان قرمزش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «آن‌قدر دلخراش به شهادت رسید که همه در آسایشگاه اندوهگین شدند.»

اردوگاه اسرای نوجوان

۶ ماه از حضور محمد در اردوگاه موصل ۲ می‌گذرد که عراقی‌ها او و دیگر رزمنده‌های نوجوان را به اردوگاه رمادی ۲ بخش اسرای اطفال منتقل می‌کنند. آزاده دفاع مقدس درباره انتقالش به این اردوگاه توضیح می‌دهد: «یک روز عراقی‌ها من و دیگر افرادی را که چهره آن‌ها به زیر ۲۰ سال می‌خورد از سایر اسرا جدا کردند. همه نگران بودیم که با ما چه کار دارند وارد یک اتوبوس شدیم. ۴ روز در بی‌خبری کامل در راه بودیم تا اینکه به اردوگاه رمادی ۲ که روی آن نوشته شده بود اردوگاه اسرای اطفال ایرانی رسیدیم. در بدو ورود همه از دیدن ده‌ها سربازی که با چوب‌های بزرگ یک تونل تشکیل داده بودند وحشت کردیم. بچه‌ها می‌گفتند یکی از این چوب‌ها به ما بخورد زنده نخواهیم ماند. در هر صورت وقتی بیرون رفتیم در همان ابتدای حرکت یکی از سربازان عراقی یک ضربه محکم به فک من زد که از شدت آن به روی زمین پرتاب شدم و بیشتر دندان‌هایم خرد شد و فکم انحراف پیدا کرد. وقتی همه داخل رفتند عراقی‌ها پای من و دیگر بچه‌هایی را که روی زمین افتاده بودند گرفتند و به سمت آسایشگاه کشیدند. وقتی وارد آسایشگاه شدم بیشتر اسرا بین سن‌های ۱۳ تا ۲۳ سال بودند که تا آخر همان جا ماندیم.»

بعد از یک سال به خانواده‌ام نامه نوشتم

همه فکر می‌کردند محمد شهید شده است، حتی برایش مراسم گرفتند و در بهشت رضا (ع) به‌طور نمادین پیکر او را به خاک سپردند. پس از یک سال نامه او به دست والدینش می‌رسد. محمد درباره اولین نامه‌اش در اسارت می‌گوید: «پس از ۳ ماه حضور در اردوگاه رمادی ۲ و ۹ ماه اسارت، نمایندگانی از صلیب سرخ آمدند و اطلاعات اسرا را جمع‌آوری کردند. من توانستم از طریق آن‌ها یک نامه حاوی اسم، آدرس و این متن را که سلام من در سلامت هستم برای خانواده‌ام بنویسم. ۳ ماه زمان برد تا این نامه به دست خانواده‌ام رسید و من ۶ ماه پس از نوشتن نامه صبر کردم تا جواب آن‌ها به دستم برسد. خانواده‌ام در جواب برایم نوشته بودند از اینکه سالم هستم خوشحال هستند. پس از آن چندین بار دیگر نامه نوشتم که هر بار همین قدر برای رسیدن جواب صبر می‌کردم.

تحقق رؤیای بازگشت به خانه

۲۹ مرداد سال ۱۳۶۷ بلندگو‌های اردوگاه رمادی ۲، خبر پایان جنگ را پخش کردند. هم اسرا و هم نگهبانان همه از این خبر خوشحال و با بازگشت به خانه پس از سال‌ها دوباره امیدوار شدند. محمدآقا درباره اعلام خبر آتش‌بس در اردوگاه تعریف می‌کند: «از بلندگو‌های اردوگاه وقتی خبر پایان جنگ پخش شد همه خوشحال شدیم و دوباره امید بازگشت به کشور در دل ما زنده شد، امیدی که تحقق آن حدود ۲۰ ماه طول کشید. عراقی‌ها من و جمعی دیگر را از رمادی می‌خواستند منتقل کنند. در روز خداحافظی ما از این اردوگاه نگهبانان آنجا که بیشتر آن‌ها فارسی را به طور کامل یاد گرفته بودند از ما خداحافظی و طلب حلالیت کردند. ما رؤیای بازگشت به خانه را داشتیم، اما اتوبوس به جای مرز به یک اردوگاه نظامی در بغداد رفت. در بدو ورود به این اردوگاه، همان مراسم استقبال با تونل وحشت اجرا شد و یک ماه در این اردوگاه شکنجه شدیم تا اینکه ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند. کمتر از یک ماه آنجا بودیم تا اینکه تبادل اسرا آغاز شد. شماره من ۷۷۰۱ بود و باید با هفتمین گروه از اردوگاه خارج می‌شدم. بالأخره در روز ۱۲ تیر ۱۳۶۹ نوبت به گروه هزار نفری من رسید و از اردوگاه به مقصد مرز خارج شدم.» ‎‌

بی‌خبر به خانه رفتم

آزاده دفاع مقدس با اشاره به روزی که به پس از ۸ سال به خانه پدری‌اش بازگشت می‌افزاید: «از روزی که وارد ایران شدم تا به مشهد رسیدم ۱۰ روز بسیار سخت را سپری کردم. برای رسیدن به مشهد لحظه‌شماری می‌کردم تا اینکه بالأخره رسیدیم و ما را ابتدا به مکانی در محدوده خیابان کوهسنگی بردند. آنجا حدود ساعت ۱۶ برای هر کدام از ما یک تاکسی تلفنی گرفتند تا به خانه برسیم. تا زمانی که در خانه ما باز شد هیچ کسی از بازگشت من اطلاع نداشت. وقتی زنگ خانه را زدم یکی از برادرانم تا در را باز کرد بلند فریاد زد محمد آمده است. پدرم که چند روز پیش از ذوق آمدن من دچار سکته قلبی شده بود وقتی این جمله برادرم را شنید از بستر بلند شد و به سمتم دوید. لحظات شیرینی را با خانواده پشت سر گذاشتم و سپس به اتفاق آن‌ها به زیارت امام رضا (ع) رفتم. وقتی از حرم بازگشتیم همسایه‌ها همه به استقبال ما آمدند. آن‌ها من را از خودرو پیاده کردند و روی شانه‌های خود در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله پروین اعتصامی راه بردند.»

آزاده و جانباز دفاع مقدس در پایان اضافه می‌کند: «از آزادی من و دیگر آزاده‌های مظلوم جنگ حدود ۳۱ سال می‌گذرد. زمان زیادی سپری شده، اما هنوز آثار جنگ در تن بسیاری از ما باقی مانده است. هنوز آثار ترکش‌ها، سیم خارداری که بر دستانم بستند و حتی چوبی که به چانه من زدند و فکم را شکستند باقی مانده است. برای من زمان زیادی طول کشید تا از حال و هوای اسارت خارج بشوم حتی تا مدت‌ها وقتی در خیابان صدای سوت می‌شنیدم همان لحظه روی زمین می‌نشستم و آماده تنبیه بودم، اما برای مردم و مسئولان این زمان خیلی کمتر طول کشیده است چرا که دیگر کسی سراغی از ما نمی‌گیرد.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->